الهه شرقی
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 77
بازدید دیروز : 189
بازدید هفته : 275
بازدید ماه : 266
بازدید کل : 39717
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 2 تير 1391برچسب:, :: 12:0 :: نويسنده : mozhgan

چمدان خالي اش را بست و زير تخت گذاشت و بعد با خستگي روي تخت نشست و به ساعتش نگاه كرد. جابجا كردن وسايلش بيش از يك ساعت وقت گرفته بود، اما بالاخره تمام شد. مادر باز كوله بارش را لبريز نموده بود و مسلماً جابجايي آن همه وسايل و خوراكي و پوشاك وقت گير و خسته كننده بود. چشمش كه به جعبه گل كنار اتاق افتاد ناخودآگاه احساس دلتنگي كرد. گلهايي كه اردلان برايش به فرودگاه آورده بود و نگاه متعجب و حيران تمام فاميل كه با بهت و حسرت به او نگاه ميكردند و احساس بي تفاوت او در مقال تمام آنچه در پيرامونش رخ مي داد. تمام ترديدهاي دنيا در ذهنش خانه كرده بود و تمام دو راهي هاي زندگي در مقابلش قرار داشت و باز او بيچاره و مستأصل مانده بود. فكر زندگي دوباره با اردلان تمام وجودش را در فشاري كشنده اسير مي كرد، اما مي دانست كه فرار از اين وضعيت نيز به آساني ميسر نمي باشد. از طرفي گاهي مي انديشيد براي او چه فرقي مي كند كه چه پيش آيد. براي انساني كه به پايان خط رسيده، ديگر چه تفاوتي ميان شب و روز، خواب و بيداري، زمستان يا تابستان. اما حس غريبي در وجودش او را از اين كار منع مي كرد و به آينده اميدوارش مي ساخت.
در اتاق به شدت باز شد، ناگهان از جا جهيد ولي با ديدن رابين در جا خشكش زد. رابين تنها يك لحظه به او نگاه كرد و بعد بلافاصله به عقب برگشت و پشت به او ايستاد. از روي صندلي كنار ميز تحرير شال سيه رنگش را برداشت همان طوري از پشت برايش پرت كرد و گفت:
- معذرت مي خوام. بازم فراموش كردم.
كيميا كه همچنان حيرت زده در جاي خود ايستاده بود اندكي به خود آمد. با سرعت شالش را از روي زمين برداشت و خود را پوشاند. رابين بي حوصله و با عجله پرسيد:
- مي تونم برگردم؟
كيميا كه هنوز هم به حالت عادي بازنگشته بود، تنها پاسخ داد:
- اوهوم.
رابين بلافاصله برگشت. كيميا چند لحظه اي با تعجب به او نگاه كرد. براي اولين بار ته ريش تيره اي روي صورتش خودنمايي مي كرد و چهره اش را تيره تر و جذاب تر نشان مي داد و يال زيتوني آشفته اش گيرايي اش را صد چندان مي نمود. كيميا با تعجب پرسيد:
چه خبر شده؟ اين چه وضعيه؟
رابين با عصبانيت پاسخ داد:
- بالاخره اومدي نه؟
كيميا تنها نگاهش كرد و او دوباره گفت:
- كي بهت ياد داده بي خبر سفر بري؟
كيميا كه تازه متوجه منظور رابين شده بود پوزخندي زد و به طعنه گفت:
- مگه شما براي سفراتون از من اجازه مي گيريد؟
-
- اجازه كه چيزي نيست. اگه امر بفرماييد پاسپورتم رو به امضاي شما مي رسونم.
كيميا با تعجب به رابين نگاه كرد. او چند قدم جلوتر آمد و اين بار با لحن آرامتري گفت:
- هيچ مي دوني اگه تا فردا نمي اومدي من مياومدم دنبالت؟
كيميا لبخند پر تمسخري زد و پاسخ داد:
- اين قصه ها رو براي مانكن سوئديت تعريف كن تا بيشتر از اين برات ببميره.
رابين چيني به پيشاني انداخت و با دلخوري گفت:
- خودت بهتر مي دوني كه خيلي وقته نديدمش.
بعد دستش را در جيب فرو برد و كاغذي را بيرون كشيد و مقابل كيميا گرفت:
- قصه آره... خب نگاش كن.
كيميا با ناباوري به دست رابين نگاه كرد و بي آنكه بليط را از دستش بگيرد گفت:
- به مقصد نيويورك؟
- همكلاسيهات مي گن سواد فرانسه ات عاليه. بگير بخون.
كيميا كه سعي مي كرد ظاهري بي تفاوت به خود بگيرد و اشتياقش را براي خواندن مقصد بليط نشان ندهد، به آرامي دستش را پيش برد و بليط را گرفت و باز كرد. چند لحظه اي با تعجب به نوشته هاي داخل آن خيره ماند. سپس آهسته پرسيد:
- تو واقعاً مي خواستي بياي ايران؟
- خب آره... اشكالي داره؟ نكنه ممنوع الورودم كردي؟
- من كه مثل تو بچه پولدار نيستم از اين كارا بكنم.
رابين باز نزديكتر آمد و عاجزانه گفت:
- تا كي مي خواي بهم طعنه بزني؟
كيميا لحظه اي به آسمان آبي و زيباي چشمان رابين خيره ماند و بعد آهسته گفت:
- معذرت مي خوام منظوري نداشتم.
رابين كه از آرامش كلام كيميا جرأتي يافته بود آرام گفت:
- ديگه اين طوري نرو كيميا، خواهش مي كنم... هر جاي دنيا كه پا مي ذارم جات خاليه ولي اينجا فرق مي كنه. وقتي نيستي به جهنم تبديل مي شه و من واقعاً طاقت اين جهنم رو ندارم.
كيميا سر به زير انداخت و نگاهش را به گلهاي قاليچه كوچك وسط اتاق دوخت و هرچه به دنبال جمله اي در ذهن خود گشت، نتيجه اي نگرفت و زير لب زمزمه كرد:
- من... من...
بعد سرش را بالا آورد، اما هيچ كس در اتاق نبود. خودش هم نمي دانست رابين كي و چگونه به خلوت خيال او راه يافته بود. زير لب غريد:
- لعنت به تو رابين. بالاخره ديوونه ام مي كني. چرا بايد تصور كنم تو مياي تو اين اتاق؟
بعد شالش را از روي دوش برداشت و با عصبانيت روي صندلي پرت كرد. تغيير و جابجايي هوا نسيم آرامي را ايجاد كرد كه باعث شد كاغذي از روي ميز پايين بيفتد. خم شد و كاغذ را كه كه به پشت روي زمين افتاده بود برداشت. بليط هواپيما به مقصد ايران و به نام (( مسيو رابين رايان)).
كيميا لحظه اي كاغذ را در ميان انگشتانش فشرد و شامه اش را از عطر خوشبوي رابين كه در اتاق پيچيده بود پر كرد و زير لب زمزمه كرد، (( كي باور مي كنه رابين، وقتي خودم هم نمي تونم باور كنم؟))
***
روز بعد، زماني كه كيميا بعد از آخرين كلاسش پا به محوطه دانشگاه گذاشت، رابين در گوشه اي زير درختي كز كرده و نگاهش به نقطه نامعلومي گره خورده بود. كيميا بي اختيار به سوي رابين قدم برداشت و وقتي مقابلش رسيد او را چنان غرق در خود ديد كه حتي متوجه كيميا نشد. لحظه اي در سكوت ايستاد و به حالت معصومانه نگاه رابين خيره شد. بعد آهسته نزديك شد و گفت:
- عصر بخير.
رابين ناگهان به خود آمد، تكان سختي خورد و گفت:
- س... سلام.
- چيه؟ ترسوندمت؟
- نه، ولي منتظر هر كسي بودم به جز تو.
- اين يعني اين كه برم. تو با كس ديگه اي قرار داري؟
رابين لبخند زيبايي زد و سر تكان داد و هيچ نگفت. كيميا هم بي اختيار لبخند زد و دوباره گفت:
- اگه وقت كردي يه سر بيا خوابگاه. برات يه كمي خوراكي سنتي ايروني آوردم.
رابين مشتاقانه از جا جست و گفت:
- همين كه خودت اومدي كافيه.
- باور كنم كه اينقدر منتظرم بودي؟
رابين با بي قيدي شانه بالا انداخت و پاسخي نداد و كيميا را مجبور كرد كه باز هم گوينده باشد:
- تهران همه بهت سلام رسوندن.
رابين گويا اصلاً جمله كيميا را نشنيده بود. به جاي آن كه پاسخ او را بدهد، پرسيد:
- تهران خبر خاصي نبود؟
كيميا كمي دستپاچه شد و با لكنت پاسخ داد:
- نه... يعني... چرا اصلاً بايد خبري باشه؟
- اين وقت سال، وسط ترم و اين طور ناگهاني، فكر نمي كني علت خاصي داشته باشه؟
- نه... يعني چرا. راستش رو بخواي حال پدرم زياد خوب نبود.
رابين پوزخندي زد و گفت:
- چطور عموت خبر نداشت؟
- مگه تو عمو رو ديدي؟
- نه بهش زنگ زدم.
- از عمو پرسيدي چرا من رفتم تهران؟
- نه اينطور مستقيماً.
كيميا سرش را پايين انداخت. رابين در فاصله كمي از او ايستاد و باز نگاهش حالتي كودكانه يافت و مظلومانه پرسيد:
- يعني نمي شه به من بگي قضيه چي بوده؟
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- خبر خاصي نبود ديوونه.
ولي رابين كه قانع نشده بود مصرانه دوباره گفت:
- اگه امكانش هست بههم بگو و خيالم رو راحت كن.
كيميا كمي سكوت كرد. بعد چون جرقه اي در ذهنش درخشيد. با آسودگي پاسخ داد:
- كاوه و خانمش بعد از سالها اومده بودن ايران و مادر مي خواست بعد از مدتها ما با هم دور يك ميز بشينيم. وقتي به من گفت منم حسابي استقبال كردم.
رابين لحظه اي ساكت ايستاد و بعد در حالي كه يعي مي كرد لبخند بزند، پاسخ داد:
- گرچه مطمئنم باز هم راست نگفتي ولي در هر حال مي تونم اميدوار باشم كه من دارم اشتباه ميكنم و شما حقيقت رو گفتين.
كيميا احساس كرد از اين كه به رابين دروغ گفته به شدت متأسف است، اما پاسخ مناسب تري براي سؤالي كه هرگز فكر نمي كرد رابين بپرسد نداشت. براي آنكه مسير صحبت را عوض كند گفت:
- قصد خونه رفتن نداري؟
- چرا، بريم.
كيميا لحظه اي در جا ايستاد و چون نگاه استفهام آميز رابين را ديد با خنده گفت:
- پس قرارت چي مي شه؟ مثل اينكه منتظر كسي بودي؟
رابين در حالي كه راه مي افتاد كيف كيميا را به سوي خود كشيد و او را وادار به همراهي كرد و گفت:
- بيا شيطون، بيا. الهه و اينقدر شيطنت!؟
كيميا در يك لحظه كيفش را پس كشيد و رابين كاملاً به سوي او برگشت. كيميا تمام جذابيتش را در لبخندي خلاصه و آن را نثار چشمان دريايي رابين كرد و گفت:
- الهه اگه هر كاري دلش مي خواد نكنه كه ديگه الهه نيست.
رابين همان طور غرق در زيبايي هاي وحشي كيميا به آهستگي پاسخ داد:
- هر چي مي خواي بكن الهه من. بسوزون، خاكستر كن، ويرون كن، و اگه باز راضي نشدي بكش، روزي هزار بار بكش.
كيميا خنده قشنگي كرد و گفت:
- يه شام ما رو مهمون كن و اينقدر زبون نريز.
- گفتي چه كار كنم؟
- هيچي بابا ناراحت نشو... تو مهمون من، حالا بريم اون لگن قراضه ات رو راه بنداز كه خيلي گرسنه ام.
رابين با صداي بلند خنديد و گفت:
- پيش به سوي لگن قراضه.
و بعد باز كيف كيميا را به سوي خود كشيد.

 

*****
اولين بار كه پس از بازگشت كيميا از تهران تلفن او را خواست، قلبش به طپشي عجيب درآمد و براي لحظه اي در پاسخ گفتن دچار ترديد شد ولي باز پشيمان شد و ناچار به سرعت پله ها را به سوي طبقه پايين طي كرد و گوشي را برداشت و مردد گفت:
- بله.
و همان صدايي را كه توقعش را داشت پاسخ داد:
- سلام خانم خانمها.
- سلام... تويي اردلان؟
- جاي شكرش باقيه كه هنوز صداي منو ميشناسي.
كيميا پاسخي نداد و اردلان باز گفت:
- حالت خوبه؟
- خوبم ممنون... تو چطوري؟
- اي مي گذره. ما كه اينجا ايفل نداريم عصرا بريم دورش قدم بزنيم ، دور ستون وسط پذيرايي خونمون قدم مي زنيم.
- ببخشيد منم هيچ وقت تو ميدون ايفل قذم نمي زنم. كنار سن قدم مي زنم. شما هم مي تونيد براي ابراز همدردي كنار جوي توي كوچه تون قدم بزنيد.
- چشم. حتماً. اصلاً چطوره پاچه هامو بزنم بالا و برم توي جوي قدم بزنم؟
- بدم نگفتي. فقط مواظب باش بچه ها با سنگ سرتو نشكونن.
- واسه چي؟
- خودت كه بهتر مي دوني بچه ها هميشه از ديوونه ها هيجان زده مي شن.
- بگو... بگو... هرچي دلت مي خواد بگو خانم. مردم رو به لقب شواليه اي مفتخر مي كني من فلك زده رو به ديوونگي.
كيميا ناگهان به ياد رابين افتاد. او هميشه رابين را ديوانه خطاب مي كرد و وقتي براي اولين بار اين لقب را به او داده بود ناچار شده بود در خصوص معناي مجازي آن سه خطي توضيح بدهد.
صداي اردلان او را از عالم خود بيرون كشيد:
- كيميا... قطع شد؟
- نه، نه مي شنوم.
- پس چرا جواب نمي دي؟
- داشتم فكر مي كردم كه اين لقب هم قبلاً اعطا شده. ته صف وايستا تا برات يه عنوان خوب پيدا كنم.
- زياد به مغزت فشار نيار. فكر كنم ابله برام بهترين لقبه.
- نه مي ترسم اونطوري داستايوسكي ازم شكايت كنه.
اردلان خنده بلندي سر داد و بعد گفت:
- خب خانم كوچولو چه خبرا؟
- سلامتي... شما چه خبر؟ آب و هواي تهرون چطوره؟ از خانواده من خبر داري؟ كاوه رفت؟
- خانم اجازه بده يكي يكي. آب و هوا مثل هميشه يعني آخراي زمستون همه ي سالهاي پيشه. خانواده تون هم به شكر خدا در سلامت كاملند. ديشب سري بهشون زدم. كاوه خان هم نرفته.
- اِ... نرفته؟
- نه... مي دوني كيميا بين خودمون باشه، ولي اونطوري كه من خبر دارم پدر خانمش تو تورنتو ورشكست شده و كاوه رو فرستاده ايران كارهاش رو جور كنه كه اگه بشه با اين ته مونده اي كه براش مونده بياد ايران و يه كار و كاسبي راه بندازه.
كيميا متعجب پرسيد:
- جدي مي گي؟
- آره بابا. خبرهاي من هميشه موثقند.
- خودت رو تحويل نگير ببينم... من ساده رو باش كه فكر مي كردم كاوه به خاطر من اومده ايران...
- عجب جلبيه اين پسره.
كيميا لحظه اي سكوت كرد و بعد گفت:
- بيچاره كاوه چه جوري مي خواد با سالومه كنار بياد.
- مخصوصاً حالا كه داره مامان هم مي شه.
- اين زن و شوهر به گمونم معلم خصوصي چرچيل بودن.
- بي خيال عزيزم. ولشون كن. بيا از خودمون حرف بزنيم.
كيميا پاسخي نداد. اردلان چون سكوتش را طولاني ديد پرسيد:
- چيه ساكت شدي؟
كيميا مي خواست بگويد حرفي براي گفتن ندارد، اما دهانش باز نشد و چون سكوتش طولاني شد اردلان دوباره گفت:
- خانم كوچولو، پشت خط خوابت برده؟
- نه بيدارم بگو.
- كيميا تو از اين كه بهت زنگ زدم ناراحتي؟
- ناراحت؟... نمي دونم.
- يعني چي كه نمي دوني؟ تو توقع داري تو اين مدتي كه من بايد منتظر بمونم تا جوابمو بدي حتي بهت زنگ نزنم؟
- من چند بار گفتم كه هيچ قولي بهت نمي دم.
- من كه ول از تو نخواستم. فقط خواستم حالت رو بپرسم و صدات رو بشنوم. اين خيلي بي انصافيه كه تو حتي اينم از من دريغ كني.
- جدي؟ ولي تو چهار سال بي من و بي صداي من به راحتي زندگي كردي. الان هم مي توني از همون روش براي زندگيت استفاده كني.
- تو مي خواي تا ابد به من طعنه اشتباهي رو كه كردم بزني؟
- نه. من اصلاً قصدم طعنه زدن نيست، فقط خواستم راه حل پيش پات بذارم.
- لطف سر كار عالي مزيد، ولي خانم اين انصاف نيست اين طوري نمك روي زخم ما بپاشي.
- كيميا لحظه اي سكوت كرد. خودش هم نمي دانست چرا راحت و بي پرده حرف دلش را به اردلان نمي گويد و خيال او را آسوده نمي كند. شايد از سرگرداندن او خرسند مي شد و شايد به تلافي روزهاي سخت و پر التهاب گذشته زندگي آرام او را به التهاب و نگراني ميكشاند.
- داري ما رو خانم؟
- نه. خيلي وقته كه ندارمت.
- تو بخواه تا به نام بزنيم.
- دير اومدي زود مي خواي بري.
- نه عزيزم. هيچ عجله اي براي رفتن ندارم.
- پس حالا حالاها بمون... اردلان اين جا كسي منتظر ايستاده مي خواد تلفن كنه. اگه كار ديگه اي نداري فعلاً خدانگهدار.
- اِ... يعني خيلي عجله داره؟
- آره خيلي وقته ايستاده.
- باشه، پس بعداً بهت زنگ مي زنم.
- به مادرم اينا سلام برسون.
- باشه حتماً.
- خداحافظ!
- مواظب خودت باش...
كيميا بدون آن كه پاسخ آخرين جمله اردلان را بدهد، گوشي را روي دستگاه گذاشت. نفس محبوسش را با شدت بيرون داد و زير لب غريد، ((برو گمشو مرتيكه نفهم!))

و بعد در حالي كه به شدت پاهايش را روي پله ها مي كوبيد، به طرف اتاقش رفت. اما درست روي آخرين پله الين را ديد كه مثل هميشه با عجله به سوي پله ها مي دويد.

زمان همچنان سپري مي شد و چشمانش در لذت خواب و به تلافي بيداري شب گذشته گرم ميشدند و سكوت داخل ماشين خواب آلودگيش را تشديد مي كرد.
كم كم احساس مي كرد خستگي از عضلاتش بيرون مي رود و نيروي از دست رفته اش را به دست مي آورد و چشمانش ميل به باز شدن دارند. با كف دست چند بار صورتش را ماليد و چشمانش را از هم گشود و بلافاصله صورتش را به سوي صندلي راننده گرداند.
رابين روي صندلي كنارش با چهره اي آرام و صبور و كاملاً خونسرد نشسته بود. پلووري به رنگ آبي تيره به تن داشت كه با رنگ چشمانش هارموني زيبايي ايجاد كرده بود و جذابيتش را بيشتر و بيشتر به رخ مي كشيد. نگاهش كه به صورت كيميا و چشمان گشوده اش افتاد، لبخند مليح و زيبايي زد و گفت:
- صبح بخير خانم، بالاخره بيدار شدي؟

كيميا لحظه اي نگاهش كرد و با به ياد آوردن تلفن ديشبش به جاي هر جواب ديگري لبش را گزيد. رابين لبخند ديگري زد و دوباره گفت:
- هنوزم كه چشمات خسته است. تو ديگه چرا ديشب خوب استراحت نكردي؟

كيميا شانه اي بالا انداخت و رابين گفت:
- صبحانه خوردي؟

كيميا اين بار با سر پاسخ منفي داد. رابين كه حالا از سكوت دراز مدت كيميا حسابي خنده اش گرفته بود پرسيد:
- خانم قصد دارند ما رو از شنيدن صداي قشنگشون محروم كنن؟

كيميا سري تكان داد و رابين به ناچار گفت:
- دوست داري جايي بايستم صبحانه بخوريم؟

كيميا به علامت ((نه)) سرش را بالا حركت داد و رابين ديگر چيزي نگفت. كيميا دست چپش را بالا آورد و ساعتش را نگاه كرد و ناگهان با حيرت فرياد كشيد:
- من خوابيده بودم؟

اين بار رابين در حالي كه لبخند مي زد به جاي پاسخ، سر تكان داد. كيميا با تعجب از پنجره بيرون را نگاه كرد و چون اطرافش را غريبه ديد پرسيد:
- اينجا كجاست؟

- وقتي قرار بود سركار خانم رو بيش از يك ساعت و نيم با ماشين بگردونم، مسلماً مجبور بودم كه از پاريس بيرون بيام، چون سر و صداي خيابونها نمي ذاشت راحت استراحت كني.
كيميا باز به بيرون نگاه كرد و با تعجب گفت:
- باورم نميشه اين همه وقت... البته فكر نمي كنم خواب مطلق هم بوده باشم.
رابين لبخندي زد و زير لب تكرار كرد:
- خواب مطلق.
كيميا هم خنديد و رابين پرسيد:
- گفتي دوست نداري بريم رستوران، نه؟

- دلم نمي خواد از ماشين پياده بشم.
- خب من مي رم برات يه چيزي مي گيرم كه بخوري.
- دلم نمي خواد تو هم از ماشين بيرون بري.
- زود بر مي گردم.
- نه.
- هر طور تو دوست داري.
باز سكوت برقرار شد. رابين گويا ناگهان چيزي را به خاطر آورده باشد گفت:
- صبر كن!
و بعد به سوي كيميا خم شد. كيميا بي آنكه عكس العملي نشان دهد در جاي خود باقي ماند. رابين باز زير چشمي نگاهي به او كرد. در داشبورد ماشين را باز كرد و يك بسته شكلات بيرون كشيد. به طرف كيميا گرفت و گفت:
- نه تو از ماشين پياده مي شي نه من.
كيميا خنده كنان شكلات را از دست رابين گرفت و رابين دستش را پس كشيد. در آخرين لحظه كيميا آستينش را به سوي خود كشيد و گفت:
- دستت چي شده؟

رابين با شتاب دستش را عقب كشيد و گفت:
- چيز مهمي نيست.
كيميا دوباره آستينش را كشيد و گفت:
- روي مچت چي شده؟

رابين لبخندي زد و پاسخ داد:
- هيچي دختر خوب!
كيميا مصرانه آستينش را در ميان پنجه هاي خود فشرد و گفت:
- بايد ببينم!
رابين با صداي بلند خنديد و پاسخ داد:
- گاهي اوقات مثل بچه ها مي شي. تو چطور دست منو ديدي؟

- اونش ديگه مهم نيست.
رابين كه سر سختي كيميا را ديد دستش را به سوي او دراز كرد. كيميا آستينش را بالا كشيد. ناگهان خنده روي لبانش ماسيد و با تعجب گفت:
- اين جاي چيه؟

رابين لبخندي زد و با آرامش پاسخ داد:
- چيزي نيست، سوخته.
كيميا لحظه اي به تاول پر آبي مه به صورت مورب روي مچ رابين خودنمايي مي كرد خيره ماند و آهسته پرسيد:
- چرا سوخته؟

- همين طوري.
كيميا كاملاً به طرف رابين برگشت و نگاهش را به چشمان او دوخت و گفت:
- تو مطمئني كه همين طوري سوخته؟

رابين در حالي كه سعي مي كرد نگاهش را از چشمان او بدزدد، پاسخ داد:
- كاملاً.
- به من نگاه كن بعد جواب بده.
رابين لحظه اي سكوت كرد و پاسخ داد:
- مي دوني فرق چشماي من با تو در چيه؟

كيميا با تعجب نگاهش كرد و گفت:
- خب معلومه در رنگشون.
رابين سري تكان داد و پاسخ داد:
- اشتباهت در همينه. رنگشون نه، عمقشون. ميدوني چشماي من تا ته دلم رو نشون مي ده، اما چشماي تو مثل يه چاه عميقه و به اين سادگي نمي شه به آخرش رسيد. تو عمق نگاه تو هر چيزي رو ميشه پنهون كرد، ولي چشمهاي من هر دروغي رو داد مي زنن. شايد براي همينه كه من نمي تونم چيزي رو از تو پنهون كنم.
كيميا لبخندي زد و گفت:
- پس حالا كه اينطوره، راستش رو بگو ببينم اين سوختگي جاي چيه؟

رابين لحظاتي سكوت كرد و بعد در حالي كه به نقطه اي نامعلوم در پيش رويش خيره مانده بود پاسخ داد:
- با انبر شومينه سوخته.
كيميا با تعجب نگاهش كرد و گفت:
- انبر شومينه رو دست تو چه كار مي كرد؟

رابين با صدايي كه به زحمت شنيده مي شد، پاسخ داد:
- بالاخره يه جوري بايد از افسون مهموني كه برام فرستاده بودي فرار مي كردم.
كيميا با هر دو دست صورتش را پوشاند و ناليد:
- واي خداي من! من با تو چه كار كردم؟

رابين كه اندوه كيميا برآشفته اش كرده بود پاسخ داد:
- اصلاً مهم نيست الهه ي من.
كيميا چند بار با حالتي عصبي سرش را به طرفين تكان داد و گفت:
- مهمه رابين خيلي مهمه.
رابين براي آنكه موضوع صحبت را عوض كند كاستي را به كيميا نشان داد و با خنده پرسيد:
- موافقي؟

- من از چيزايي كه تو گوش مي كني سر در نميارم.
- اين بارم اشتباه مي كني.
و بعد با نوك انگشت، كاست را به داخل پخش ماشين فشار داد. لحظاتي طول كشيد و بعد آهنگ آشنايي در گوش كيميا طنين انداز شد.
كيميا با تعجب به رابين نگاه كرد و پرسيد:
- اينو ديگه از كجا آوردي؟

رابين لبخند زيبايي زد. نگاه جذابش را به كيميا دوخت و گفت:
- گوش كن الهه ناز... گوش كن.
كيميا در حالي كه با سر انگشت پوست نازك روي تاول دست رابين را نوازش مي كرد، با لبخند چشمهايش را روي هم گذاشت و در طنين دلنواز صداي استاد بنان و آهنگ زيباي الهه ناز غرق شد.


 

الين به محض ديدن كيميا گفت:
تو كجا بودي؟ در اتاقت باز بود ولي خودت نبودي.
- داشتم تلفن جواب مي دادم.
- از ايران بود؟
- آره.
- خب پس چرا ناراحتي؟
- نمي دونم.
الين خنده بلندي كرد. شايد به نظرش خيلي جالب آمده بود كه كيميا علت ناراحتي خود را نميدانست. كيميا لبهايش را به حالت خاصي كج كرد و به الين گفت:
- چه خبرته؟
- معذرت مي خوام كيميا.
كيميا شانه اي بالا انداخت و بي آنكه جواب الين را بدهد با خود زمزمه كرد:
- مي دوني چي دوست دارم؟
- نه، بگو.
كيميا ناگهان متوجه الين شد و گفت:
- تو چرا نمي ري سراغ كارت؟
- مي خوام ببينم تو چي دوست داري.
- آه... دوست دارم كنار سن قدم بزنم.
- پس زود لباس بپوش بريم.
- تو فقط منتظر پيشنهاد من بودي؟
- كاملاً.
- پس بريم ديگه.
- فقط لباس گرم بپوش.
- چشم مادر بزرگ... خودت چرا اينجا ايستادي؟ برو آماده شو ديگه.
- من آماده ام. تا تو بياي، پايين منتظر مي مونم.
كيميا به طرف اتاقش رفت و خيلي زود لباس پوشيد و خود را به الين رساند. الين همانطور كه كنار در ايستاده بود گفت:
- زود اومدي.
كيميا لبخندي زد و الين دوباره گفت:
- خب گفتي دوست داري كنار سن قدم بزني.
- حالا بريم بيرون يه جايي مي ريم ديگه.
- نه ديگه. قرار شد كنار سن قدم بزنيم.
- چيه؟ ديويد افتاده توي سن؟
- نه باور كن...
- بريم، بريم تو هيچ وقت درست نمي شي.
- چي؟
- هيچي، هيچي.
وارد محوطه خوابگاه كه شدند سرماي غروب به طرفشان هجوم آورد و وادارشان كرد شالهاشان را بالا بكشند و تندتر قدم بردارند. جلوي در خوابگاه كه رسيدند الين مشغول تعريف كردن يكي از ماجراهاي بي مزه اش با ديويد بود و چنان با صداي بلند صحبت مي كرد كه كيميا مجبور بود فاصله اش را با او بشتر از حد معمول نمايد.
در همان حال خانمي با پالتوي قهوه اي رنگ به سويشان آمد و كنار الين و پشت به كيميا ايستاد. كيميا در همان فاصله با الين ايستاد و اجازه داد خانم شيك پوش كه تصور مي كرد از دوستان الين است حرفهايش را با او تمام كند، اما برخلاف تصور او زن كاملاً به سوي او برگشت و بوي خوش عطرش تمام شامه كيميا را پر كرد. زن يك گام بلند به سوي او برداشت و كيميا توانست در تاريك و روشن غروب صورت زيباي او را لحظه اي در ميان قابي از خز كلاهش ببيند و چشمانش از تعجب گرد شود. زن لبخند خفيفي زد و گفت:
كيميا همانطور خيرت زده پاسخ داد:
- عصر بخير.
- متأسفم كه مزاحمتون شدم.
- اصلاً مزاحمتي در كار نيست. ما كار خاصي نداشتيم. فقط مي خواستيم قدم بزنيم.
- پس اگه اجازه بديد منم همراهتون ميام.
- هيچ اشكالي نداره.
و با اشاره به الين فهماند كه حركت كند. حالا هر سه در يك خط موازي و در سكوت با گامهاي آرام سنگفرش سرد خيابان را طي مي كردند در حالي كه كيميا با تمام وجود مشتاق بود كه بداند اريكا از او و الين چه مي خواهد. اما سكوت لبهاي خوش فرم و رنگ اريكا را به هم دوخته بود. الين كه بي طاقت شده بود، با ايما و اشاره پرسيد:
- اين چي مي گه؟
كيميا در حالي كه با اشاره دست او را وادار به سكوت مي كرد شانه بالا انداخت. لحظاتي چند به همان حالت طي شد كه ناگهان اريكا در جاي خود ايستاد به سوي كيميا روي گرداند و كيميا قطرات درشت اشك را ديد كه به سرعت از روي گونه هاي مهتابي اش سر مي خورد. با تعجب پرسيد:
- اريكا چي شده؟
در يك لحظه صداي گريه اريكا چنان بلند شد كه حتي توجه رهگذران را به خود جلب كرد. كيميا و الين هراسان به او چشم دوختند. كيميا دوباره گفت:
- خواهش مي كنم حرف بزن اريكا... چي شده؟
اريكا در ميان گريه بريده بريده گفت:
- رابين... رابين...
چيزي در درون كيميا شكست. صدايش لرزش محسوسي پيدا كرد، به زحمت آب دهانش را فرو داد و گفت:
- چي شده؟ رابين چي شده؟
اريكا لحظه اي به سياهي چشمان كيميا خيره ماند و گفت:
- ديشب... ديشب...
ولي گريه امانش نداد و دوباره صداي هق هقش بلند شد. كيميا لحظه اي انديشيد، (( ديشب)). از دو شب پيش كه شام را با رابين در رستوران مورد علاقه او خورده بود و آخر شب بسته سوغاتيهايش را داده بود، ديگر رابين را نديده بود و خيلي دلش مي خواست بداند در اين مدت كوتاه چه اتفاقي براي رابين افتاده است. بنابراين شانه هاي نحيف اريكا را به سختي در دست فشرد و در حالي كه او را تكان مي داد با عصبانيت گفت:
- بالاخره حرف مي زني يا نه؟
اريكا با دستمال نوك بيني سر بالا و ظريفش را به شدت كشيد و گفت:
- رابين ديشب... يعني همين ديشب....
و باز سكوت كرد. كيميا كه ديگر واقعاً كلافه شده بود با خشم گفت:
- يه مرتبه بگو رابين ديشب مرد و خيال همه مون رو راحت كن.
اريكا و الين با تعجب به كيميا نگاه كردند و او كه دانست باز هم زياده روي كرده با حالتي عصبي سر تكان داد و گفت:
- خيلي خب معذرت مي خوام، ولي تو خانم كوچولو راستي راستي آدم رو ديوونه مي كني.
اريكا نيمچه لبخندي زد و پاسخ داد:
- من اصلاً نمي دونم چه طوري بايد بگم.
و كيميا با پوزخند رو به الين كرد و گفت:
- حالا بيا به اين يكي زبون ياد بده. نميدونه چطوري بايد حرف بزنه.
- نه منظورم اين نيست... راستش رو بخواي ديشب رابين با من رفتاري كرد كه هيچ انتظارش رو نداشتم.
كيميا نفسي به راحتي كشيد و زير لب غريد:
- جونت بالا بياد زودتر بگو ديگه.
و بعد با خونسردي به لبهاي اريكا چشم دوخت. اريكا لحظه اي با تمام قدرت نفوذ عجيب زيبايي چشمانش به كيميا نگريست و بعد گفت:
- ديشب رابين منو از منزلش بيرون كرد.
كيميا و الين نگاهي با حيرت به يكديگر كردند و يكباره پرسيدند:
- تو رو بيرون كرد؟!
اريكا با تأسف سري تكان داد و گفت:
- خيلي وقته كه ديگه ما زياد با هم نيستيم. اما هر بار كه بعد از چند هفته به ديدنش مي رفتم ازم استقبال مي كرد، ولي چند روز قبل كه رفتم منزلش سر درد رو بهانه كرد و از من خواست كه تنهاش بذارم. ديشب كه دوباره رفتم پيشش، خيلي راحت منو از خونه اش بيرون كرد. بهم گفت كه ديگه نمي خواد منو توي خونه اش ببينه. من خودم خوب مي دونم كه در ميون دوستان مؤنثش من تنها دوستي هستم كه تا ديشب باهاش ارتباط داشتم. ولي اون ديشب آخرين ارتباطش رو با دنياي دلخواهش قطع كرد.
اريكا ساكت شد و اين در حالي بود كه كيميا و الين نيز حرفي براي گفتن نداشتند. اما كيميا احساس خاصي را در وجود خسته اش تجربه مي كرد، احساسي كه برايش كاملاً غريبه بود. لحظاتي به سكوت گذشت. بالاخره كيميا سكوت را شكست و پرسيد:
- تو از كجا مي دوني كه رابين از دنياي دلخواهش دل كنده؟ هيچ كس اونو مجبور نكرده كه...
اريكا به سرعت كلام كيميا راقطع كرد و گفت:
- برعكس يه نفر هست كه سعي داره رابين رو از تمام اونچه كه دوست داره جدا كنه... چطور شما متوجه نشدي كه اون روز به روز بيمارتر مي شه. افسردگي رابين چيزي نيستكه بشه ازش به سادگي گذشت.
كيميا قيافه حق به جانبي به خود گرفت و پاسخ داد:
- خيلي خب، بر فرض كه حرفهاي شما راجع به وضعيت روحي رابين درست باشه، ولي آخه چه كسي ممكنه اين قدرت رو داشته باشه كه يه آدم اونم مثل رابين رو از تمام متعلقاتشجدا كنه؟
اريكا به جاي هر پاسخ ديگري فقط با نگاهي نافذ به چشمان كيميا نگاه كرد. كيميا با تعجب از او روي گرداند و به سوي الين برگشت. اما نگاه الين هم حرفي جزحرف چشمان زيباي اريكا نداشت. لحظهاي سكوت برقرار شد. اين بار اريكا سكوت را شكست و گفت:
- گوش كنيد خانم كيميا، من خوب مي دونم كه سر نخ تمام اين قضايا توي دستاي تواناي شماست. اما لازم مي دونم بهتون توضيح بدم كه رابين پرنده قفسي كه شما ساختيد نيست. اون توي قفس تنگ و تاريك نمي تونه دوام بياره و زود از پا درمياد. من همه چيز رو راجع به شما و رابين مي دونم. الانم نيومدم در مورد خودم با شما صحبت كنم. همه حرف من سر رابينه كه داره مثل يه شمع ذوب مي شه. اونم به خاطر افكار پوسيده يه انسان دور از تمئن.
كيميا لحظه اي برآشفت و با عصبانيت گفت:
- بهتره مواظب حرف زدنتون باشيد خانم... دوست رواني شما هر كاري مي كنه به من هيچ ربطي نداره.
- رواني؟ شما واقعاً در مورد رابين اين طور فكر مي كنيد؟
كيميا پاسخي نداد و اريكا دوباره گفت:
- پس مي شه لطف كني و دست از روانكاوي اين ديوونه برداري؟ يا نه مي ترسي دچار عذاب وجدان بشي؟ و البته حق هم داري اگه رابين ديوونه شده اين بلاييه كه تو سرش آوردي. تو اونو به جنون كشيدي و حالا هم با خيال راحت مي گي اون پسره ي ديوونه. و درست هم مي گي چون اگه فقط يه ذره عقل توي كله خالي اون پسره بود خودش رو به خاطر تو مضحكه خاص و عام نميكرد.
كيميا با خشم دندانهايش را روي هم فشرد و پاسخ داد:
- اينا رو برو به خودش بگو.
- فكر كردي نگفتم؟ ولي اون حاضر نيست بشنوه.
- خب اين مشكل شماست...
الين كه مي ديد كار كم كم بالا مي گيرد، ميان حرف آنها پريد و گفت:
- خيلي خب بسه كيميا. مي دوني كه دوستامون منتظرن و بايد هرچه زودتر بريم.
اريكا كه سعي مي كرد خونسرد باشد، اين بار با لحن ملايمتري گفت:
- كيميا خواهش مي كنم به حرفاي من خوب فكر كن. رابين... رابين داره از دست مي ره.
كيميا لحظه اي متفكرانه سكوت كرد و بعد پرسيد:
- خب تو فكر مي كني در اين مورد چه كاري از دست من ساخته است؟
اريكا لحظه اي نگاهش كرد. گويا در گفتن جمله اي مردد بود. كيميا ناچار به كمكش آمد و گفت:
- بگو... راحت باش.
اريكا كه گويا جرأتي يافته بود به سرعت گفت:
- دست از سرش بردار... اونو از خودت برون.
كيميا برعكس آنچه تصورش را مي كرد نتوانست به سرعت پاسخ مثبت دهد. گويا اريكا از او مي خواست تا از قطعه اي از وجودش جدا شود. بنابراين با ترديد پاسخ داد:
- من... من قبلاً هم اين حرفا رو بهش گفتم...
- مي دونم... همه مي دونن.
- پس چه كار ديگه اي از دست من ساخته است؟
- خيلي كارها.
- من كه سر در نمي يارم. تو خودت داري مي گي كه تموم حرفاي من تا الان بي نتيجه بوده، بعد مي گي كه خيلي كارها مي تونم انجام بدم.
- تو مي دوني رابين تو رو چي صدا مي كنه؟
- نه.
- دروغ مي گي. ديگه الان همه مي دونن و دوستاش به اين خاطر دستش مي اندازن، اون وقت تو مي گي از هيچي خبر نداري؟
- تو داري همه چيز رو زيادي بزرگ مي كني.
- تو شدي الهه اون، الهه مردي كه همه عاشقش هستن. الهه آدمي كه خيلي ها مي پرستنش. يعني هنوز هم حدود اختياراتت رو نمي دوني؟
كيميا چشمانش را با تعجب تا آخرين حد گشود و گفت:
- رابين فقط با اين كلمات بازي مي كنه. اون هيچ وقت راست نمي گه.
- اين تويي كه راست نمي گي.
- باز شروع نكن اريكا. رابين و كارهاش هيچ ارتباطي به من نداره.
- فعلاً كه داره.
- من بايد چه كار كنم كه تو دست از سر من برداري؟
اريكا به سرعت از داخل كيفش گوشي تلفن همراهش را بيرون آورد و به طرف كيميا گرفت و گفت:
- بيا براي اينكه حرفات رو ثابت كني همين الان بهش زنگ بزن.
- و چي بگم؟
- بگو كه امشب حق نداره منو از اتاقش بيرون كنه.
كيميا كه كاملاً در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود با ترديد گوشي را از دست اريكا گرفت. لحظاتي به آن خيره ماند و بعد پرسيد:
- چرا مت بايد اين چيزا رو به رابين بگم؟
اريكا پوزخندي زد و پاسخ داد:
- واسه اين كه من و بقيه حرفاي تو رو باور كنيم.
كيميا گوشي را بالا گرفت. چند لحظه اي مكث كرد و بعد گفت:
- من شماره اش رو نمي دونم.
اريكا تقريباً گوشي را از دست كيميا قاپيد و به سرعت شماره گرفت. كيميا و الين در سكوت به هم نگاه كردند. لحظه اي بعد اريكا با همان صداي ملايم و با حالتي دوست داشتني آرام گفت:
- سلام عزيزم. شب بخير.
- ........
- صبر كن مي دونم حوصله نداري و سر درد داري، اما اينجا يه نفر مي خواد باهات صحبت كنه كه فكر مي كنم از قطع كردنت پشيمون مي شي.
- .........
- چيه؟ حالا ديگه سر درد نداري؟
- .......
- خيلي خبب عجول قشنگ من. الان گوشي رو بهش مي دم ولي قول بده به توصيه اش عمل كني.
- ............
- آفرين پسر خوب! روي قولت حساب مي كنم.
- .......
- باشه. باشه عصباني نشو.
و بعد گوشي را مقابل كيميا گرفت. كيميا نگاهي به الين و نگاهي به گوشي كرد. الين آرام در گوشش زمزمه كرد:
- تو واقعاً مجبور نيستي هر چرندي كه اون ميخواد بگي.
كيميا لبخند كمرنگي زد و گوشي را از دست اريكا گرفت و با صدايي كه حتي خودش هم علت تغيير حالتش را نفهميد به زبان فارسي گفت:
- سلام.
صدايي بر آشفته و هيجان زده ي پاسخ داد:
- سلام الهه ي من... چرا... چرا من فكر كردم الان صداي آسموني تو رو مي شنوم؟
- رابين...
- بگو... بگو هر چي كه دلت مي خواد بگو.
كيميا لحظه اي سكوت كرد. هيجان و اشتياق رابين آنچنان غافلگيرش كرده بود كه حرفش را فراموش كرد.
- چيه خانم ساكت شدي؟ چظور شد ياد ما كردي؟
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- راستش رو بخواي... من... يعني...
- كيميا، اتفاقي افتاده؟
- نه... نه... مگه بايد اتفاقي بيفته كه من با تو تماس بگيرم؟
رابين خنده بلندي كرد و پاسخ داد:
- گمون كنم آره. چون تو تقريباً هيچ وقت به من زنگ نمي زني... خب من كاملاً در اختيار شما هستم. امر بفرماييد.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: